حرف هاي در گوشي






آقاي احمدي،همسايه ي رضا از دنيا رفته بود.مامان ورضا به خانه ي آن ها رفته بودند تا به خانم احمدي تسليت بگويند. وقتي با خانم همسايه خداحافظي کردند و از خانه ي آنها بيرون آمدند، رضا از مامان پرسيد:«مامان من درخانه ي خانم همسايه پسر بدي بودم؟»
مامان گفت:«نه!»
رضا پرسيد:« پس چرا آن جا به من اخم کردي؟»
مامان گفت:«چون تو آن جا با دوستت نشسته بودي و هي با هم درگوشي حرف مي زديد.»
رضا گفت:« آخه آن جا نمي شد بلند بلند حرف زد.»
مامان گفت:«وقتي چند نفر دريک جا نشسته اند،خوب نيست که دونفر با هم در گوشي صحبت کنند.پيامبر هم اين کار را دوست ندارد.»
رضا پرسيد:«از کجا مي داني؟»
مامان جواب داد:«پيامبر ما فرموده: وقتي کسي کنار تو نشسته است،با ديگري درگوشي حرف نزن.»
رضا گفت:«مامان! حالا تو از دست من ناراحتي؟»
مامان خنديد و گفت:«نه! چون مي دانستم که اين حرف را نشنيده اي.»
منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56